اشعار مصیبت شام
خنده بر پاره گريبانيمان مي کردند
خنده بر بي سر و سامانيمان مي کردند
پشت دروازه ي ساعات معطل بوديم
خوب آماده ي مهمانيمان مي کردند
از سر کوچه ي بي عاطفه تا ويرانه
سنگ را راهي پيشانيمان مي کردند
هر چه ما آيه و قرآن و دعا مي خوانديم
بيشتر شک به مسلمانيمان مي کردند
شرم دارم که بگويم به چه شکلي ما را
وارد بزم طرب خوانيمان مي کردند
بدترين خاطره آن بود که در آن مدت
مردم روم نگهبانيمان مي کردند
هيچ جا امن تر از نيزه ي عباس نبود
تا نظر بر دل حيرانيمان مي کردند
علي اكبر لطيفيان
*****************
عيسي شدي که اين همه بالا ببينمت
بالاي دست مردم دنيا ببينمت
بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضي نمي شود دلم الا ببينمت
اما چه فايده؟ خودت اصلاً بگو حسين
وقتي نمي شناسمت آيا ببينمت؟!
امروز که شلوغي مردم امان نداد
کاري کن اي عزيز که فردا ببينمت
شب ها چه دير مي گذرد اي حسين من!
اي کاش زود صبح شود تا ببينمت
حالا هلال تو سر نيزه طلوع کرد
تا ما "رايت، الا جميلا" ببينمت
گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آن جا ببينمت
تو سنگ مي خوري و سرت پرت مي شود
انصاف نيست بين گذرها ببينمت
فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه اي تک و تنها ببينمت
علي اکبر لطيفيان
******************
باورت مي شد ببيني خواهرت را يک زمان
دست بسته، مو پريشان، مو کنان، مويه کُنان
باورت مي شد ببيني دختر خورشيد را
کوچه کوچه در کنار سايه ي نامحرمان
نه لبي مانده براي تو نه جاي سالمي
من که گفتم اين همه بالاي ني قرآن نخوان
چه عجب! طشتي براي اين سرت آورده اند
اي سر منزل به منزل اي سر يحيي نشان
تا همين که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لب هاي زير خيزران
اي تمامي غرور من فداي غيرتت
لطف کن اين مرد شامي را از اين مجلس بران
اين قدر قرآن مخوان اين چوب ها نامحرمند
شب بيا ويرانه هر چه خواستي قرآن بخوان
علي اکبر لطيفيان
*********************
واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها
بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها
آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ ميرسيد جواب سلام ها
در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها
واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها
يک کاروان به ناقه عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها
شاعر:علي زمانيان
********************
حسن كردي
كارواني ز انتهاي شفق
هم چو خطي شكسته مي آمد
روزن نور بود و تا شهري
به سياهي نشسته مي آمد
همه آماد? پذيرايي
همه سرگرم شهر آرايي
در نگاه حراميان پيداست
شده اين كاروان تماشايي
ناقه ها بي عماري و پرده
رنگ و روي تمامشان نيلي
كودكان قبيله طاها
پاسخ هر سؤالشان سيلي
دور هر محملي كه مي آمد
سر بر نيزه اي هويدا بود
هدف سنگ بازي مردم
هم سر بر ني و هم آن ها بود
در شلوغي سنگ اندازان
گاه يك سر ز نيزه مي افتاد
تا دوباره به نيزه بنشيند
كَس و كارش دوباره جان مي داد
در ميان تمام سرها بود
يك سري روي نيزه بالاتر
برق چشمان غيرتي او
بود حتي به نيزه زيباتر
نيزه داران به فخر مي گفتند
همه از قاتلين او هستند
بس كه از روي نيزه مي افتاد
سر او را به نيزه مي بستند
*******************
علي زمانيان
واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها
بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها
آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ مي رسيد جواب سلام ها
در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها
واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها
يک کاروان به ناقه? عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها
بر نيزه هاي گمشده در لابه لاي دود
هجده سر بريده نشسته بدون خوود
در سرزمين شام خزانِ بهار بود
از گريه جاده ها همگي شوره زار بود
ناموس اهل بيت به صحراي بي کسي
بر ناق? بدون عماري سوار بود
در بين ناقه هاي يتيمان هاشمي
هجده عدد ستاره دنباله دار بود
آن روز نيزه دار سر حضرت حسين
تنها به فکر جايزه و کسب و کار بود
در جمع کاروان کف پاهاي دختري
زخمي تکه سنگ وَ يا اين که خار بود
صف هاي چند بد صفتِ تازيانه دار
دور و بر کجاوه زينب قطار بود
گويا که بود لعل لب و مغز استخوان
آماده معانقه با چوب خيزران
دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله
رقاصه هاي شهر به دنبال قافله
تجارها براي خريد و فروش سر
بنشسته اند بر سر ميز معامله
از روي نيزه ها به زمين مي خورد مدام
آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله
از بس رقيه دخترمان تازيانه خورد
در استخوان گردنش افتاده فاصله
با چادري که پاره و يا تکه تکه بود
در زير تازيانه اَدا کرد نافله
در بين بغض و ناله و فرياد بي کسي
گفتم ميان آن ملاء عام با گله
نقل و نبات دور سر اهل کاروان
عيد آمده براي تماشا چيانمان
يک عده در ميان زمين هاي دور شهر
مشغول جمع آوري چوب خيزران
يک عده هم دوباره براي اداي نذر
مي آورند مجمر خرما و تکه نان
انگار کاسب يکي از کوچه هاي شهر
طشت طلا فروخته با قيمت گران
اکبر مؤذن حرم آل فاطمه
وقت صلات بر سر گلدسته سنان
شب ها سه ساله دخترمان گريه مي کند
از درد پا و درد سر و درد استخوان
با خود هميشه حجمه زنجير مي کشد
شب هاي سرد پهلوي او تير مي کشد
اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت
قلبم گرفته بود کمي بيشتر گرفت
در داخل خرابه نه گودال قتلگاه
گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت
انگشت هاي سوخته دختر حسين
خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت
رأس بريده با نگه گريه آورش
از ما سراغ مقنعه و زيب و زر گرفت
شکر خدا که حضرت شيب الخضيبمان
با پاي سر دو مرتبه از ما خبر گرفت
تا بوسه زد به گونه بابا رقيه مرد
مأمور سر رسيد و طبق را گرفت و برد
خوابيده بود کودک معصوم بي صدا
دندانه هاي محکم زنجير دور پا
بعد از زيارت سر پر گردش پدر
افتاد روي خاک و سفر کرد تا خدا
گل يک طرف و بلبل آن يک طرف دگر
لب، گونه نقطه هاي تلاقي جدا جدا
دختر درست مثل پدر بي کفن ترين
زيرا که ديد واقعه تلخ بوريا
يک مشت گوش پاره و روي سياه و زرد
سوغات ما براي شهيدان کربلا
از شعر هم توان بيان را گرفته اند
اين واژه هاي سيلي و زخم و سه نقطه ها
من عارفم مجاور نخ هاي پرچمش
تا هر زمان اجازه دهد مي نويسمش
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: مصیبت شام
برچسبها: اشعار مصیبت شام